یک نفر می میرد

اکبر گنجی در حال مرگ است .  جمله ساده است . همین
خدایا . آیا اسلام  پیغامش همین است؟
عدل علی این است؟
پیام محمد که یک پیام جهان شمول بود این است؟
خدایا نمی دانم خوابی یا خود را به خواب زده ای؟ یک نفرخواهد مرد و عدل تو را زیر سوال می برد.و کسانی که با هر نیت خود را به تو وصل می کنند مسئول این فاجعه خواهند بود . اینها یا با  تو اند یا به نا حق خود را به تو چسبانده اند . در هر دو صورت خدایا چرا ساکتی؟سکوتت شک برانگیز است. خدایا یک انسان دارد می میرد . این کم نیست. یک انسان به جرم ناکرده و به خاطر آزادگی که تو خود آنرا خوب می دانی خواهد مرد.و جلادان و قصابان بر نعش او خواهند رقصید .کوته قامتی که بر روی پیشانی اش جای مهری است که مسلمانها با آن به تو وصل می شوند نقش جلاد را بازی می کند و تو هنوز ساکتی؟خدایا معنی حکومتت این است؟خدایا آیا با آن قدرت بی نهایتت قدرت بر زمین نشاندن یک انسان نمای گرگ صفت را نداری؟می ترسم . می ترسم که آنها واقعا از طرف تو باشند.آنگاه به تو شک خواهم کرد. خدایا نمی دانم صدایم را می شنوی یا نه؟ یا اصلا می خواهی بشنوی یا نه؟ ولی من با صدای بلند فریاد می زنم که اکبر دارد می میرد و اکبریتت را زیر سوال خواهد برد.و تو هنوز ساکتی .خدایا یا ساکتشان کن این مزدوران و تمساحان را یا فرمان بده تا از کتابها و نوشته ها صفت عدل را برای تو بردارند و آن را پاک کنند. خدایا یک انسان یک بشر یکی از بندگان تو دارد می میرد و تو هنوز ساکتی . این کم نیست



چه بی صدا و غریب

شعرهایت را

و یادت را

به سلاخی کشیدند

شعر را در پستوی خانه نهان باید کرد...

سلام دوستان 

 امروز سالگرد بزرگ شاعر مبارز احمد شاملو ست . کسی که شعرهاش به مانند نیشی بر

پیکره استبداد بود  . کسی که در هر جا بود برای نیل به آزادی و انسانیت جنگید وتا زنده بود

قلمش و شعرش را نفروخت . یادش گرامی.

یک شعر از مجموعه هوای تازه احمد شاملو :

بهارخاموش

بر آن فانوس که ش دستی نیفروخت

بر آن دوکی که بر رف بی صدا ماند

بر آن آینه زنگار بسته

بر آن گهواره که ش دستی نجنباند


بر آن حلقه که کس بر در نکوبید

بر آن در که ش کسی نگشود دیگر

بر آن پله که بر جا مانده خاموش

کسش ننهاده دیری پای بر سر


بهار منتظر بی مصرف افتاد

به هر بامی درنگی کرد و بگذشت

به هر کوئی صدائی کرد و استاد

ولی نامد جواب از قریه.نز دشت


نه دود از کومه ای برخاست در ده

نه چوپانی به صحرا دم به نی داد

نه گل روئید نه زنبور پر زد

نه مرغ کدخدا برداشت فریاد


به صد امید آمد رفت نومید

بهار - آری بر او نگشود کس در

در ای ویران به رویش کس نخندید

کسی تاجی زگل ننهاد بر سر



کسی از کومه سر بیرون نیاورد

نه مرغ از لانه نه دود از اجاقی

هوا با ضربه های دف نجنبید

گل خودروی برنآمد ز باغی



نه آدم ها نه گاو آهن نه اسبان

نه زن نه بچه ... ده خاموش خاموش

نه کبکنجیر می خواند به دره

نه بر پسته شکوه می زند جوش


به هیچ ارابه ای اسبی نبستند

سرود پتک آهنگر نیامد

کسی خیشی نبرد از ده به مزرع

سگ گله به عو عو در نیامد


کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال

که پا بر جاده خلوت گذارد

کسی پیدا نشد در مقدم سال

که شادان یا غمین آهی بر آرد


غروب روز اول لیک . تنها

درین خلوتگه غوکان مفلوک

به یاد آن حکایت ها که رفته ست

ز عمق برکه یک دم ناله زد غوک ...


بهار آمد نبود اما حیاتی

درین ویرانسرای محنت آور

بهار آمد دریغا از نشاطی

که شمع افروزد و بگشایدش در