سه فیلم با یک بلیط

برداشت ۱-   فصل سوم - حقوق ملت - اصل ۲۳  قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران

تفتیش عقاید ممنوع است و هیچکس را نمی توان به صرف داشتن عقیده ای مورد تعرض و

مواخذه قرار داد.


برداشت ۲ -  ...؟؟؟!!!!

دو مرغابی  در مسیر مهاجرت  به یه جای خیلی خوب و آزاد در برکه ای فرود آمدند و در همان جا با لاک پشتی( البته این لاک پشت قصه ما بر عکس بقیه لاک پشت ها خیلی تند می ره) دوستی صمیمانه ای پیدا کردند . اما وقتی خواستندمهاجرت کنند تازه دیدند چقدر بهم  علاقمند شده اند. در ضمن طی یه تصمیم جمعی قرار گذاشته بودند که از این به بعد مسیر رو در کنار یکدیگر بروند و به بقیه هم مسیر رو نشون بدند و درباره اون جای خوش آب و هوا  برای اهالی جنگل صحبت کنند .پس قرار شد که دو مرغابی دو سر یک چوب رو بگیرند و لاک پشت قصه ما هم وسط چوب رو بگیره  و اینطوری بودکه پرواز آغاز شد . در طول پرواز هر چی لاک پشت منتظر شد تا مرغابی ها از اون بالا برای اهالی حرف بزنند دید مرغابی ها ساکت هستند و هیچی نمیگند . پس تصمیم خودش رو گرفت و میخواست برای اهالی صحبت کنه. تا دهنش رو باز کرد از چوب جدا شد(بخوانید جدا کردنش)  و با سرعت به طرف زمین سقوط کرد . با خودگفت : باید تا آخرین نفس تلاش کنم. بعد گفت : خواستن توانستن است. بعد گفت : در نا امیدی بسی امید است . بعد گفت: پایان شب سیه سفید است . و احتمالا تا چند روز دیگه لاک پشت قصه ما به زمین خواهد خورد و تکه تکه خواهد شد.


برداشت ۳ - بدون شرح ( یا کلی شرح ؟)





بدون شرح

سلام نتیجه گیری در باره داستان زیر رو به عهده خودتون می ذارم ولی حتما نظرتون رو درباره

داستان برام بنویسید:

یک باری گرگه از کارهایی که تا اون روز کرده بودند شرمنده شدند . تصمیم گرفتند منبعد حیوانی
را نکشند . گیاه خوار شدند و علف خوردند . گوسفندها شادی کردند و دیگر با خیال راحت به چرا

می رفتند . تا اینکه جمعیتشان زیاد و زیاد تر شد و به خصوص در سالی که باران کم آمد به

گرگها اعتراض کردند که چرا علفهای آن طرف رود را می چرند . جمع شدند و به گرگها حمله

کردند و چنان  رعبی به دل آنها انداختند که حالا گاهی بچه گوسفندی که حوصله اش سر می

رود برای بازی به گله گرگها میزند و گرگها تا از دور گوسفندی را می بینند زوزه و فریاد می کنند

که گوسفند گوسفند و فرار می کنند.

شعری از اردلان سرفراز

ترانه ی آغاز

در من هزار حرف نگفته
هزار درد نهفته
 هزاران هزار دریا هر لحظه در تپیدن و طغیانند
در من هزار آهوی تشنه
در خشکسال دشت پریشانند
در من پرندگان مهاجر
ترانه های سفر را
 در باغ های سوخته می خوانند
با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی ست
با من که زخم های فراوانی
بر گرده ام به طعنه دهان باز کرده اند
هر قصه یک ترانه
هر ترانه خاطره ای دیگر
هر عشق یک ترانه ی بیدار است
در خامشی حضورم ، حرف مرا بفهم
یا برای عشق ، زبانی تازه پیدا کن
تا درد مشترک
زبان مشترکمان باشد
حرف مرا بفهم و مرابشنو
این من نه ،‌ آن من دیگر
آنکس که پنجره ی چشم های من او را
 کهنه ترین قاب است
از پشت پنجره ی زندان
حرف مرا بفهم
که فریاد تمامی زندانیان
در تمامی اعصار است
در گیر و دار قتل عام کبوترها
در سوگ شاخه های تکه تکه ی زیتون
وقتی که از دل جوان ترین جوانه های عاشق باغ ماه
بر مسلخ همیشگی انسان
در لحظه ی شکفتن فریاد
باران سرخی از ستاره سرازیر است
آن سان که هر ستاره دلیل شرمساری خورشید های بسیاری
از برآمدنشان است
تو گریه می کنی
از عمق آشنای جنگل چشمانت
از عمق جنگلی که در آن پاییز ، در غروب به بغض نشسته
باران بی دریغ اشک تو می بارد
تا عطر خیس جنگل پاییز
در من هوای گریه برانگیزد
آنگاه از چشم ذهن من
شعری بسان گریه فرو ریزد
من شعر می نویسم
 تو با ترانه های عاشق من ، عاشق
تو با ترانه های تشنه ی من دریا
بر پنج خط ساز سفر ،‌ زخمه می شوی
تو گریه می کنی
تو لحظه های شعر مرا ،‌ در خویش تجربه کرده
یعنی مرا در بدترین و بهترین دقایق بودن تکرار می کنی
یا با ترانآهای من بر لب
به رویا رویی جلادان به مسلخ خویش می شتابی
یعنی که با منی
دیروز
امروز
تا هنوز و همیشه
آیا زبان م
شترک این نیست ؟
آن زبان تازه که می گفتم ؟
آیا زبان مشترک این نیست ؟

ببخشید دوستان .این روزها اینقدر دلم گرفته که تهنا شعر و داستان را می توانم به عنوان کلامم بنویسم