بدون شرح
سلام نتیجه گیری در باره داستان زیر رو به عهده خودتون می ذارم ولی حتما نظرتون رو درباره

داستان برام بنویسید:

یک باری گرگه از کارهایی که تا اون روز کرده بودند شرمنده شدند . تصمیم گرفتند منبعد حیوانی
را نکشند . گیاه خوار شدند و علف خوردند . گوسفندها شادی کردند و دیگر با خیال راحت به چرا

می رفتند . تا اینکه جمعیتشان زیاد و زیاد تر شد و به خصوص در سالی که باران کم آمد به

گرگها اعتراض کردند که چرا علفهای آن طرف رود را می چرند . جمع شدند و به گرگها حمله

کردند و چنان  رعبی به دل آنها انداختند که حالا گاهی بچه گوسفندی که حوصله اش سر می

رود برای بازی به گله گرگها میزند و گرگها تا از دور گوسفندی را می بینند زوزه و فریاد می کنند

که گوسفند گوسفند و فرار می کنند.