برای نوروزعلی غنچه
راه در سکوت ِ خشم به جلو خزید و در قلب ِ هر رهگذر غنچهی پژمردهیی شکفت:
«ـ برادرهای یک بطن! یک آفتاب ِدیگر را پیش از طلوع ِ روز ِ بزرگاش خاموش کردهاند!»
و لالای مادران بر گاهوارههای جنبان ِ افسانه پَرپَر شد:
«ـ ده سال شکفت و باغاش باز غنچه بود. پایش را چون نهالی در باغهای آهن ِ یک کُند کاشتند.
مانند ِ دانهیی به زندان ِ گُلخانهیی قلب ِ سُرخ ِ ستارهییاش را محبوس داشتند.
و از غنچهی او خورشیدی شکفت تا طلوع نکرده بخُسبد چرا که ستارهی بنفشی طالع میشد از خورشید ِ هزاران هزار غنچه چُنُو. و سرود ِ مادران را شنید که بر گهوارههای جنبان دعا میخوانند و کودکان را بیدار میکنند تا به ستارهیی که طالع میشود و مزرعهی بردهگان را روشن میکند سلام بگویند. و دعا و درود را شنید از مادران و از شیرخوارهگان; و ناشکفته در جامهی غنچهی خود غروب کرد
تا خون ِ آفتابهای قلب ِ دهسالهاش ستارهی ارغوانی را پُرنورتر کند.»
وقتی که نخستین باران ِ پاییز عطش ِ زمین ِ خاکستر را نوشید و پنجرهی بزرگ ِ آفتاب ِارغوانی به مزرعهی بردهگان گشود تا آفتابگردانهای پیشرس بهپاخیزند،
برادرهای همتصویر! برای یک آفتاب ِ دیگر پیش از طلوع ِ روز ِ بزرگاش گریستیم.
مهر ۱۳۳۰ |